عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان تنهاترین تنهاها و آدرس loverose.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار مطالب

:: کل مطالب : 1106
:: کل نظرات : 37

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 0

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 150
:: باردید دیروز : 17
:: بازدید هفته : 172
:: بازدید ماه : 2045
:: بازدید سال : 70634
:: بازدید کلی : 228855

RSS

Powered By
loxblog.Com

روح . چن . جن . ارواح . شیطان . خدا . ترسناک

یک شنبه 23 شهريور 1393 ساعت 11:43 | بازدید : 1049 | نوشته ‌شده به دست دکتر مولایی | ( نظرات )

 

 جسد شهیدی که بعد از 13 سال سالم بود + تصاویر
جا مي خورم. خيلي جالب است پس از سيزده سال، بدن سالم باشد. مي روم سراغ شان. سراغ حاجي بيرقي مسئول معراج شهدا؛ قبول نمي کند...
شنبه 16 دی 1391    8:12 ق.ظ           تعداد نمایش: 10618
روزي است مثل روزهاي ديگر. هشتصد شهيد را مردم تشييع کرده و بردوش مي برند تا محل معراج شهداي تهران. سخنراني مي شود. سينه زني، مداحي و خداحافظ. من نمي روم. طبق روال هميشگي مي مانم تا سوژه شکار کنم. زمزمه اي ميان بچه هاي معراج است. مي گويند: سه تا از شهدا گوشتي هستند ... بدن شان سالم است ...

جا مي خورم. خيلي جالب است پس از سيزده سال، بدن سالم باشد. مي روم سراغ شان. سراغ حاجي بيرقي مسئول معراج شهدا؛ قبول نمي کند که عکس بگيرم. سراغ همه مي روم. سيد حسيني، رنگين و هر کس که مي شناسم. نمي شود. آخرش حاجي بيرقي مي گويد:
حالا برو تا بعدا ببينم چي مي شه ...
*
چه قدر سخت بود. به هردري زدم، نمي شد. عجيب به سرم افتاده بود بروم تفحص. به هر کسي مي گفتم، سريع بهانه مي تراشيد. نه سابقه جبهه براي شان اهميت داشت و نه خبرنگاري. دست آخر دوستي و رفاقت و در يک کلام پارتي بازي، کار خودش را کرد و رفتم. محمد شهبازي و سيد احمد ميرطاهري واسطه شدند تا بروم و چشمم بيفتد به فکه و شهدا.
*
ساعت از يک نيمه شب گذشته است. ساک دوربين را مي اندازم دوشم. پسرکوچکم سعيد که هنوز بيدار است، بهانه مي گيرد. مي گويم:
- مي رم معراج شهدا عکس بگيرم.
مي گويد: تو که صبح اون جا بودي، ديگه اين وقت شب از چي مي خواي عکس بگيري؟! 
ولي مي روم. خيابان ها خلوت است و سکوت حکم فرما. گاز موتور را مي گيرم. ذکريات ومراثي اي را که درذهن دارم، با خود زمزمه مي کنم. همه اش فکر اين هستم که با چه صحنه اي روبه رو خواهم شد. چه گونه بدن شان سالم مانده. چه سرّي در ميان است؟ در همين افکار غوطه ورم که يکي دوبار نزديک است تصادف کنم.
مي رسم به کوچه محل معراج شهدا. سربازي در را باز مي کند و داخل مي شوم. کاميون ها روشن هستند و منتظر تا شهدا را داخل شان بگذارند. هرکدام متعلق به يک شهر و شهرستان هستند. سراغ حاجي بيرقي را که مي گيرم پيدايش مي کنم. در حياط پشت دارد ترتيب قرارگرفتن شهدا را درکاميون وارسي مي کند. خيلي دقت دارد تا اشتباهي صورت نگيرد. جلو مي روم و خسته نباشيد و سلام و عليک. تعجب مي کند. چشمش که به ساک دوربين عکاسي روي دوشم مي افتد، با خنده اي که انبوه خستگي کار چندروزه اخير از آن سرازير است، مي گويد:
- اين وقت شبم ول نمي کني خبرنگار؟ مگه تو خونه و زندگي نداري؟
- خودتون گفتين که بعدا بيام. حالا هم اومدم ...
با تعجب مي گويد:
- براي چي؟ 
تا مي گويم آمده ام تا از آن شهدا عکس بگيرم، خنده اي مي کند و مي گويد: 
- وقت گير آوردي ها. مگه روز خدا رو ازت گرفتن؟ 
و نمي شود.
سرشان بدجوري شلوغ است.حق هم دارند. اصرارهايم ثمري نمي بخشد، ناکام و شکست خورده برمي گردم خانه. خيلي حالم گرفته مي شود. بغض گلويم را مي خراشد که نکند نتوانم آنها را ببينم. مي گويند دوتاي آنها پلاک ندارند، فقط چهره شان مشخص است. هرکس مي تواند باشد. هاتفف بوجاريان، طوقاني، دائم الحضور يا ...
*
چه قدر سخت بود و عذاب آور. چشم ها زُل زده بودند به محلي که پاکت بيل مکانيکي فرود مي آمد. همه را هيجان و اضطراب فراگرفته بود. هرکس مي خواست اولين نفري باشد که بدن شهيد را مي بيند. لب ها مي جنبيدند. همه ذکر مي گفتند. صلوات بازارش در فکّه گرم بود. پرچم سه رنگ جمهوري اسلامي، بر سنگر ديده باني پاسگاه30 فکه در احتزاز بود. خورشيد ديگر داشت درپشت تپه ها فرومي رفت. سرخِ سرخ شده بود. هربار بيل مکانيکي زمين را مي کند، با خود مي گفتم:
حالا کدام شهيد را با چه چهره و مشخصاتي پيدا خواهيم کرد؟
ولي نشد. وقتي سوار ماشين شديم که برگرديم، ديگر هوا تاريک بود. کسي جز ما، در راه نبود. جاده شني را زيرپا گذاشتيم تا دوباره فردا صبح به اميد خدا، همين راه را باز گرديم.
*
دو روزي از وعده اي که حاجي بيرقي داده، مي گذرد. هرچه اصرار مي کنم، ثمري نمي بخشد. هزار صلوت نذر مي کنم. و اين آخرين سلاح درماندگي ام است. 
صبح است و يک راست از سرکار آمده ام معراج شهدا. همه هستند. سيداحمد حسيني را مي کشم يک گوشه و مي گويم:
- پدرآمرزيده بگم جدّت چي کارت کنه؟ مگه خودت نگفتي بعدا؟
مي خندد و مي گويد: 
- من که به کسي قول ندادم! 
رنگين هم مي اندازد گردن حاج بيرقي و مي گويد: 
- هر چي که حاجي بگه. 
آقاي آشنا هم که ديگر هيچ؛ تا حاجي بيرقي نگويد اصلا نمي خندد! بدجوري حالم گرفته مي شود. دست از پا درازتر مي خواهم برگردم. دو سه روز ديگر تاسوعا و عاشوراست.
مي گويند يکي از آنها را مي خواهند روز عاشورا تشييع و دفن کنند. اگر او را نبينم، خيلي بد مي شود. حتما بايد او را ببينم.
*
آفتاب بهاري در فکه با گرماي تابستاني مي تابيد. عرقِ صورت ها با چفيه پاک مي شد. کنار سيداحمد ميرطاهري ايستاده بودم. علي آقا محمودوند - همان گونه که بچه ها صدايش مي زنند - پشت بيل مکانيکي نشسته بود و کار مي کرد. بر روي بازوي بيل، اين شعر با خطي زيبا نوشته شده بود:
گُلي گم کرده ام مي جويم او را به هر گُل مي رسم مي بويم او را
اگر جويم گلم را در بيابان به آب ديدگان مي شويم او را
هربار پاکت بيل ميان گُل هاي کوچک سفيد و زرد در سينه سخت زمين فرومي رفت، اين شعر را با خود زمزمه مي کردم.
چشم هايم گرد شده بود به زير پاکت بيل. در همان حال با آقاسيد حرف مي زدم. از خاطراتش مي گفت ... ناگهان سياهي پوتيني مرا واداشت تا فرياد بزنم:
- علي آقا نگه دار ... علي آقا نگه دار ...
به محض اين که بيل از حرکت بازايستاد، پريدم وسط چاله. خودش بود، شهيد. ذکر صلوات فراگير شد. آن قدر که نگهبان پاسگاه30 در برجک نگهباني، سرک کشيد تا ببيند چه پيدا کرده ايم.
آرام و با احتياط فراوان، پنداري ارزش مندترين چيز را يافته اند، خاک ها را با ملايمت تمام کنار زدند. آرام و بدون اين که ضربه اي به استخوان ها و اسکلت بدن شهيد وارد شود. چه قدر احساس دل سوزي! انگار بدن انسان زنده اي را از زيرخاک بيرون مي آورند. به شايعات و چرت و پرت هايي که در شهر و حتي بين بچه هاي خودي رواج داشت، نمي آمد. بايد ديد تا فهميد.
جمجمه شهيد که پيدا شد، همه صلوات فرستادند. آخرش چشمم به جمال آن شهيدي که هرلحظه منتظر آمدنش بودم، روشن شد.
*
گلعلي بابايي هم آمد به معراج. دست آخر او را پُرمي کنم تا به حاجي بيرقي بند کند. حاجي مي گويد:
- روز تاسوعا بياييد براي ديدن و عکس گرفتن.
ساعت شش يا هفت است ديگر آفتاب مي خواهد وداع کند. خيلي حالم گرفته مي شود. سه چهار روز است مي آيم و مي روم، ولي سعي مي کنم از پا نيفتم. اگر قرار باشد در تهران اين گونه زود ناکام و نااميد شوم، پس بچه هايي که يک هفته يا ده روز تمام زمين و زمان فکه را مي کاوند بلکه يک شهيد پيدا کنند، بايد چه کنند؟

ديگر واقعا نااميد شده ام. آخرش حاج بيرقي راضي مي شود و به آشنا مي گويد:
اينارو ببر سالن و فقط آن دوتا شهيد رو نشون شون بده. بذار اينم عکس بگيره.
کلي خوشحال مي شوم. باورش برايم مشکل است. داخل سالن مي شويم. سر از پا نمي شناسم. آشنا جلوتر مي رود و درِ سردخانه را باز مي کند. وقتي علت در سردخانه گذاشتن آنها را مي پرسم، جواب مي گيرم:
- از بس بچه ها مي آيند اينها را نگاه کنند، در سردخانه پنهان شان کرده ايم.
دوتابوت کوچک شايد هرکدام به طول يک متر، از سردخانه خارج مي شوند. در ندارند، فقط روي شان پرچم انداخته اند. با ذکر صلوات جلو مي روم. گلعلي بابايي هم فقط ذکر مي گويد. پرچم را آرام و با احترام خاص کنار مي زنم. الله اکبر!

چهره اي به روشني خورشيد مقابل ديدگانم ظاهر مي شود. چه قدر زيباست. هرچه بخواهم بگويم، خود تصوير مي گويد. يک لحظه احساس مي کنم تابلوي نقاشي اي جلويم پرده برداري مي شود! گيج و مبهوت مي شوم. مقابلش زانو مي زنم. جلوتر مي روم. گلعلي بابايي مي گويد: 
- مگه نمي خواي عکس بگيري؟ 
يادم مي اندازد! سريع دوربين را آماده مي کنم. از پشت ويزور دوربين هم مي شود حال کرد!
هر چه صورت را در چشم دوربين قرار مي دهم، راضي نمي شوم و شايد او هم راضي نيست. هر دفعه دکمه شاتر را مي زنم، قدمي جلوتر مي روم. و بازعکس ديگر.
*
محل کشف بدن را کاملا وارسي نموديم. خاک هاي منطقه را با سَرَند جست وجو کرديم؛ ولي از پلاک شهيد هيچ خبري نشد. سرانجام وقتي نااميد از يافتن پلاک خواستيم به مقر برگرديم، سيد ميرطاهري درحالي که شهيد را داخل کيسه اي پارچه اي سفيد بردوش مي کشيد، رو به محل کشف، اداي برنامه هاي روايت فتح را درآورد و آويني وار گفت:
- اي شهيد، تو خود نخواستي پلاکت را به ما نشان دهي و خودت را به ما بشناساني، اما چه باک. هر چه خودت مي خواهي ..!
*
حاجي بيرقي مي گويد:
- اين دو شهيد پلاک ندارند و فعلا مجهول الهويه هستند؛ مگر اين که خانواده هاي شان از روي چهره آنان را بشناسند. ولي آن يکي "عبدالله علايي کاشاني"، پلاک دارد. آن هم پلاکي که پوسيده و نصفه نيمه است و خيلي سخت توانستيم او را شناسايي کنيم.

گلعلي پرچم روي آن يکي را نيز کنار مي زند. اين چهره اش کامل تر است. نيمه بالايي بدن و يک دستش هم وجود دارد. حال اينها چه گونه مانده اند؟ الله اعلم. 
ولي آن چهره چيز ديگري است. آرام صورت را برمي دارم. همه بدن اسکلت و استخوان شده اند و قسمت پشت سر، به طور کامل بر اثر ترکش خمپاره از بين رفته است. فقط جلوي صورت مانده است با چشمان، لبان و سيماي زيبا.
عکس پشت عکس. سير نمي شوم. رويش را مي بوسم. محاسن نرم و مژه ها برجاي خود قراردارند. دستي برپيشاني و ابروهايش مي کشم. سرگرم او هستم. سربازها مي روند .فقط من مي مانم و گلعلي بابايي. کلي صفا مي کنيم. سعي مي کنم از هر زاويه اي عکس بگيريم.
نيم ساعتي که مي گذرد، آشنا مي آيد و مي گويد:
- کارتون تموم نشد؟ بازم مي خواي عکس بگيري؟
و من که نگاهم پشت دوربين است، فقط تبسمي تحويلش مي دهم. بار ديگر پرچم را کنار مي زنم و نگاهي و بوسه اي ديگر. هردو را مي گذارند داخل سردخانه. مي خواهيم برويم که حاجي بيرقي وارد سالن مي شود. رو مي کند به آشنا و مي گويد:
- پيکر شهيد علايي رو هم بياريد باز کنيد.
جا مي خورم. تابوت را که روي سه تابوت ديگر است، مي آورند وسط سالن. پرچم را از روي آن مي کشند. همه مي نشينند. انگشت ها را مي گذارند روي تابوت و ... فاتحه.

درِ تابوت باز مي شود. بدني به درازاي کامل يک انسان، داخل آن قرار دارد. کفن را بيرون مي آورند و روي زمين مي گذارند. باز که مي کنند، مات مي مانم. بدني کامل مقابلم دراز کشيده است. نيمه سالم. مي گويند هر سه تاي اينها را در منطقه طلائيه، همان جايي که زمستان سال 62 آتش و خون بود، يافته اند. حاجي مي گويد:
- هنگامي که بچه ها پيکر شهيد عبدالله علايي کاشاني رو پيدا مي کنند، هنگام درآوردن از خاک، بيل به گردن او اصابت مي کند و پنج - شش قطره خون از محل زخم بيرون مي زند. قبل از اين که درمورد چگونگي پيکر شهيد به خانواده اش چيزي بگيم، چندتايي از بچه هاي سپاه رفتند خونه شون و از مادرش درباره حال و هواي معنوي عبدالله سوال کردند. او گفته بود هيچ وقت غسل جمعه اش ترک نمي شد، خيلي مقيّد بود به خواندن زيارت عاشورا و مدام به زيارت حضرت عبدالعظيم (ع) مي رفت.

نمي دانم چه بگويم. سريع زانو بر زمين مي گذارم و برگردنش که خاک روي آن را فراگرفته، بوسه مي زنم. چند عکس که مي اندازم، فيلم تمام مي شود. بدن را داخل پارچه اي سفيد مي گذارند و با يک صلوات به محل قبلي منتقل مي کنند. 


 خيلي عجولانه از حاجي بيرقيف آشنا، سيداحمد حسيني، رنگين و همه بچه هاي معراج شهدا تشکر مي کنم. با گلعلي خداحافظي مي کنم و سريع مي روم به عکاسي در ميدان فردوسي تا هرچه زودتر عکس هارا ظاهر کنم. خيلي اضطراب دارم که نکند عکس ها خراب شده باشند. نکند نور کافي نبوده باشد، نکند ...
و چندتايي از آن عکس ها مي شوند اين که مي بينيد



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: